متن پیادهسازی شده قسمت 10 از فصل 3 پادکست 10 صبح با عنوان: گشت بیحساب (مهمان: کروبه – هفت آبا و گشت)
میثم: سلام، من میثم زرگرپور هستم و اینجا دهمین قسمت از فصل 3 پادکست 10 صبحه. شما این قسمت رو در فروردین سال 1400 میشنوید یا ما لااقل در فروردین سال 1400 منتشرش میکنیم، پس سال نوتون مبارک.
امید: سلام به همه، منم امید اخوانم. سال نوتون مبارک. امیدواریم امسال سال خیلی خوبی و خصوصاً سال بهتری از پارسال داشته باشین و از شر کرونا خلاص و سالم و سلامت.
م: پادکست 10 صبح هم یه توضیحی بدیم برای دوستانی که شاید در سال 1400 به شنوندههای ما اضافه شدن؛ پادکستیه در حوزهی مدیریت، کارآفرینی و استارتاپها به زبان فارسی و ما در فصل 3 به داستانهای فراز و نشیب کارآفرینان میپردازیم.
ا: و امروزم مثل قسمتهای قبل فصل 3، مصاحبه داریم با مهمونی که بعد از مدتها واقعاً میتونیم بگیم متفاوت و علت …
م: متفاوت و عجیب.
ا: … علت عمدهش هم حالا اصلاً تیزِرش[1] رو برید تو اینستاگرام[2] ببینید میفهمین و در واقع علتش اینه که هوتن واقعاً تحصیلات مهندسی نداشته و از طراحی و طراحی صنعتی و اینا وارد شده. آدمیست که حساب و کتاب نمیکنه، ما اینهمه راجع به بیزنِس مدل[3]، بیزنِس پلن[4]، دو تا دو تا چهار تا و فلان اینا …
م: آره اصلاً کلا دو سه بار میگه من حساب کتاب نمیکنم.
ا: کلاً میگه من حساب کتاب نمیکنم؛ ما تو مهمونامون نداشتیم یه همچین چیزی، برای همین هم میگیم متفاوت و خصوصاً که زندگی خیلی جذابی داره از بابت سفرهاش و ورزشهای اِکستریمی[5] که میکنه، دوچرخهسواری دانهیل[6]، صعود به قلههایی که بعد از روی اونها اسکی میکنه …
م: اینا رو خیلی تو قسمت دوم مصاحبه گفت میشه قسمت 11. آره.
ا: آره. توی این قسمت هوتن بیشتر …
م: هوتن کروبه، فامیلیش رو نگفتیم اصلاً. آره خُب …
ا: هوتن کروبه. هوتن راجع به یه مقدار کسب و کار خانوادگیشون که تجهیزات پزشکی و تولید و اینا بوده صحبت میکنه، که اونجا بوده و چی شد که از اون بیزنس[7] دراومد. راجع به در دفتر طراحی که زدن با خانمش صحبت میکنه و حالا بزرگ شده، کوچیک شده و بعدم راجع به …
م: دفتر طراحی که واقعاً مثل خونشون بود. گفت که مثلاً من بچهم از 4 ماهگی به بعد همینجا بزرگ شد و واقعاً هم دفتر جذابی بود از نظر ظاهری.
ا: آره، که عکس و فیلمهاش هم خواهید دید توی اینستاگرام ما و بعد همم راجع به رستوران گشت صحبت میکنه که حالا اول قبلش یه رستوران دیگه بوده، یه بار بسته میشه بعد گشت میشه و دوباره میبندنش بعد نمیدونم یه شعبه میزنن میبندنش و حدود سه چهار بار این بسته و باز میشه و اصلاً کانسِپت[8] این رستوران خیلی جذابه و اتفاقهایی که افتاده و خُب تو قسمت بعد هم که گفتم راجع به ورزشهاش میگه، راجع به کارهای دیگهای که توی …
م: چیزهای عجیب و غریب و بیربط. اون چیزه رو یادته؟ اون کاتالوگ[9] که نشونمون داد …
ا: آره، یه عالمه کار خلاصه هوتن راه انداخته که تو قسمت دو راجع بهش میگه؛ مثل یه پروژهی مستندی که دارن، نمیدونم تیشرت چاپ میکنن، یه رویدادهای ورزشی برگزار کردن و میکنن، نمیدونم هی باشگاه سلامتی زدن. الان توی جنوب مشغول کارآفرینی[10] هستن.
م: یه مقدمهای هم برای قسمت دو بذار امید، همه رو تعریف کردی.
ا: آره، راست میگی. خلاصه …
م: جالبه، خیلی جالبه.
ا: … آدم خاص و جالبیه و …
م: فقط یه نکته، اونم اینه که هوتن بسیار آدم خوشصحبتیه و البته تا ما مصاحبه رو گرفتیم و ضبط کردیم یهکم طول کشید تا گرم بشه …
ا: موتورش راه بیُفته.
م: آره، موتورش راه بیُفته. به خاطر همین اگر چند دقیقه اول مصاحبه هوتن رو با سرعت بالا هم گوش دادین …
{5:02}
ا: اوکیه.
م: اوکیه، آره ولی بسیار بسیار مصاحبه جذابیه از چند دقیقه اول به بعد خیلی با هیجان و حرارت و قصهی بسیار جذابی داره.
ا: مرسی گوش میدیم به صحبتهای هوتن.
(موسیقی)
ا: خُب سلام به همه. مهمون امروز ما آقای هوتن کروبه هستن؛ بنیانگذار[11] و مدیرعامل دفتر طراحی هفت آبا و همچنین مالک رستوران گشت. خوش اومدی هوتن جان.
هوتن کروبه: ممنون، مرسی.
م: مرسی، مچکر از این که دعوت ما رو قبول کردین و میزبان ما هم بودین.
کروبه: خواهش میکنم، خواهش میکنم.
ا: خُب هوتن اگر میشه ما در واقع به رسم مصاحبههامون بگو کجا متولد شدی؟ متولد چندی؟ کمکم بیایم تا برسیم به کسب و کارهایی که داشتی.
کروبه: من متولد 56ام، مرداد 56 توی تهران به دنیا اومدم. از یک پدر و مادر، پدر خوزستانی و مادر متولد تهران.
ا: بعد چی خوندی توی دانشگاه و اینا؟
کروبه: من رشته اصلیم طراحی صنعتی بود. طراحی صنعتی خوندم بعد حالا در کنارش چیزهای دیگه هم خوندم ولی خُب اتفاق اصلیه طراحی صنعتی بود.
ا: و بعد اولین کاری که کردی چی بود بعد از دانشگاه؟
کروبه: والله داستانش طولانیه اینم، بگم؟
ا: خلاصهش رو بگو.
کروبه: خلاصهش اینه که خُب ما شغل خانوادگیمون تجهیزات پزشکیه و پدر خیلی علاقهمند و پیگیر تولید، منم که خُب رشتهم طراحی صنعتی بود و شروع کردیم روی یه سری از تجهیزات پزشکی که حالا تو ایران یه ذره تولیداتش محدود بود فکر کردیم و یه سری تجهیزات نوزادان طراحی و درست کردیم، همراه با با پدر، حالا با یه تشکیلاتی. ولی از یک جایی یهویی تصمیم گرفتم که دیگه اون کار رو نکنم و …
ا: چرا؟
کروبه: دیگه داستانهای پدری پسری و اینا …
م: آره آدمها با باباهاشون معمولاً خیلی نمیتونن راحت کار کنن.
کروبه: آره نشد، چون واقعاً ذهنیتهامون و فکرهامون خیلی با همدیگه متفاوت بود و همیت دچار تنش میکرد داستانمون رو.
ا: چند سال باهم کار کردین؟
کروبه: از 78 تا 82. هنوز همم کار میکنیم با هم ولی خُب دیگه من از 82 کارم رو یه ذره مستقل کردم، حالا مثلاً باز همون کارها رو میکردیم ولی یه ذره دورتر با همدیگه کار کردیم. دیگه خیلی تو دل همدیگه نبودیم.
ا: و بعدش چه کاری رو شروع کردی؟
کروبه: بعدش اومدم همین هفت آبا رو با خانومم، با همدیگه درست کردیم و درحقیقت یک دفتر طراحی رو شروع کردیم، یه دفتر طراحی شکل دادیم که حالا همین دفتر به همون دفتر قبلیمون هم سرویس[12] و خدمات میداد همچنان ولی خُب برای خودش مستقل کار میکرد دیگه.
ا: چیکار میکنین تو هفت آبا؟ چه خدماتی میدید؟
کروبه: ببین در حقیقت هفت آبا یه دیزاین فِرمـه[13] که حالا از کار خلاقیت توش انجام میشه که این خلاقیت منجر میشه به یه سری از خروجیهای گرافیک آرت[14] و این داستانها تا عکاسی، تا معماری، ومعماری داخلی. مثلاً تا اونجایی که وجه مشترک کاریمون بود با شرکت، حالا داستان بیزنس قبلی خودمون، طراحی صنعتی کار شد ولی هیچوقت به عنوان یک جای مستقل روی پروداکت دیزاین[15] و اینا هیچوقت کار نکردم. یه ذره همون موقع هم که طراحی صنعتی کار میکردم گرایشم رفت به سمت مبلمان، بعد از مبلمان، معماری داخلی، بعد از معماری داخلی خیلی تجربی اومد به سمت معماری که اون معماری هم باز براساس خلق و خو و علاقهی شخصی رفت به سمت معماری بومی و محلی و این داستانها.
{10:22}
ا: و چند نفرید توی هفت آبا؟
کروبه: والله در هفت آبا در حال حاضر به خاطر شرایطی که پیش اومده خُب کاهش نیرو دادیم، الان مثلاً با 7 نفر داریم میبریم جلو داستان رو ولی …
ا: پیکش[16] مثلاً چقدر بود؟
کروبه: 26 نفر.
ا: بعد حالا یه سوالی چون اولش گفتی با پدر کار میکردی حالا یه سری کانفیلیکت[17] بود، بعد با خانمت که در واقع کار اینجا رو شروع کردین کانفیلیکتها نبود یا اصلاً چهجوریه؟
کروبه: ببین کانفیلیکت که خُب نمیشه که نباشه اما خُب من و خانومم از بچگی تقریبا با هم بزرگ شدیم، مثلاً من 19 سالم بود و خانومم 16 سالش با همدیگه آشنا شدیم؛ 18 سال 16 سال حدوداً، تو یه همچین سنی، اون هنرستانی بود و من دانشجو بودم و اینکه در حقیقت ما با همدیگه بزرگ شدیم و یه سری از جریاناتی که با همدیگه ساختیم و با همدیگه شروع کردیم و اینها، تو خود اون داستانه هنوز شخصیتمون شکل نگرفته بود که حالا منم منمهای خیلی جدی به وجود بیاد که مثلاً اون بخواد بعداً این داستان رو دچار تنش بکنه. از بِیس[18] باهمدیگه یه چیزی رو گذاشتیم مثلاً دفتر رو وقتی شروع کردیم با هم شروع کردیم، مثلاً این نبودش که دو تا دیدگاه مختلف بخواد بیاد وارد یک چیزی بشه که این بخواد ایجاد تنش بکنه و اینکه کارمون رو کردیم دیگه و همون اختلافی که میگم یه تفاوت سلیقه بود بین خودم و پدرم، اون جریان رو همیشه تو زندگیم احساس میکردم که باید یه طوری باید کار بکنم که اون اتفاق توی زندگی خودم نیُفته. مثلاً اتاق من و اتاق خانومم شاید یه دیوار نصفه با همدیگه فاصله داشته باشه که صدا و تصویر و اینا همه چی درحال رد و بدل شدن هست اما مثلاً تنشهای کاری یا همهی داستانها و اینا، همیشه سعی میکردم باید یه طوری باشه که این داستانه حتی به اتاق بغل منتقل نشه چه برسه به اینکه مثلاً به خونه بخواد منتقل بشه.
ا: درسته.
م: با توجه به اینکه خُب پیداست که شما کلا هم بیزنس خانوادگی بودی دیگه یعنی اول با پدرتون و بعدم با همسرتون، تا جلوتر نرفتیم یه سوال خیلی کوچیکی من بپرسم؛ خیلیها واقعاً توصیه نمیکنن بیزنسهای خانوادگی رو؛ کما اینکه شما هم تجربهی مثلاً موفقی احتماًلاً نداشتین با پدرتون هم تجربهی موفقی داشتین با همسر، راز اینکه نهایتاً این بیزنس خانوادگی تونسته تا الان ادامه پیدا بکنه چیه؟ و چه شکلی تونستین کار و خونه رو از همدیگه جدا بکنین؟
کروبه: ببین من از اونجایی که یقین دارم به اینکه بیزنسمَن[19] نیستم و از دیدگاه علم بیزنس نمیتونم این داستان رو تحلیل و بررسی بکنم. الگوی من توی کار کردن خُب همیشه پدرم بود، و پدرم هم بیزنسمَن نیست؛ اونم عاشق کارشه و این عشق به کاره این نیستش که این کاری که داریم میکنیم در نهایت چیزی تهش میمونه یا نمیمونه. اون همیشه یه کاری که دوست داشته کرده کما اینکه مثلاً یک بخشی از زندگیش هم اومده هزینه کرده برای اون کاره ولی الان که باهاش صحبت میکنی دلخوشیش اینه که اون کاره رو انجام داده، حالا اینکه اون کاره موفقیت مالی داشته یا نداشته اون اصلاً یه بحث دیگهست. ولی موفقیت توی کار رو انجام اون کاره که اون یه کار مثمر ثمری هست که مثلاً انجام داده. توی داستان منم همینه واقعاً. حالا از روز اولی که کار کردیم فکر نکردم که داریم یه کار میکنیم برای کسب درآمد، این بود که اون کاری که دوست دارم رو انجام میدم حالا درآمده هم به دست میاومد دیگه. برای همین نمیتونم توصیهای بکنم که اون خوب بوده یا این بد بوده یا اصلاً بیزنس خانوادگی، خوب میتونه باشه یا بد.
ا: خُب ما برای مخاطبینمون همونطور که گفتیم الان توی دفتر هوتن هستیم، هفت آبا همون طور که میتونید حدس بزنید دفتر خیلی قشنگیه …
م: پر از جزئیاته.
ا: دکورهای مختلف و …
م: موزهست برای خودش.
{14:51}
ا: و خزندگانی به نام ایگوئانا، دو تا اینجا هست که همهی این جزئیات رو میتونید توی اینستاگرام ما ببینید که آیدیاش[20] هست 10am padcast. خُب بریم سراغ گشت که فکر میکنم بعد از اینجا بود، من فکر کنم اولین آشنایی من با هوتن توی رستورانش گشت بود که توی جردن هست و فکر کنم از ماکت یه لندرُوری[21] شروع شد که من توی رستوران دیدم و من عاشق لندرورم و حدس زدم که هوتن هم همینطور و یه صحبتی راجع به اون کردیم و کمکم حرف زدیم و حالا هی جاهای مختلف، خلاصه من هوتن رو دیدم تا اینکه تازگیها دوباره تو جنوب همدیگر رو دیدیم کلی گَپ زدیم و دیگه ما تصمیم گرفتیم که مصاحبه رو انجام بدیم. چی شد هوتن که سراغ گشت رفتین؟ در ظاهر خیلی بیربطه به معماری.
کروبه: یک جریانی بود حالا مثل بقیه جریانهای زندگیمون، خیلی عجیب غریب به وجود اومد. من حالا به واسطهی کارم خُب تا یه دورهای خیلی از رستورانهای تهران، کارهای من بود.
م: طراحیش و اینا.
کروبه: طراحی و بعد کانسپت و بعد کلاً صفر تا صد ما کار رو انجام میدادیم یعنی از انتخاب اسمشون و اینکه کانسپت رستوران چه باشه و چه باشه و در حقیقت دفتر این کار رو انجام میداد. تا اینکه یکی از دوستام اومد گفتش که آقا تو که داری این کار رو انجام میدی، هی برای مثلاً بقیه داری این کار رو انجام میدی، بیا یه رستورانی بزنیم با همدیگه، من کارم اینه و من میام وایمیستم و اینجا رو میگردونم. بعد با توجه به همون دیدگاهی که اصولاً به کارهای اینجوری هیچوقت نمیگم نه و چرتکه براش نمیاندازم که اصلاً میصرفه نمیصرفه، گفتم اوکی. رفتیم یه جایی دیدیم و گرفتیم، یه باطریسازی بود.
ا: ببخشید یعنی هیچ حساب کتابی، بیزنس پلنی، دو دو تا چهارتایی، هیچی واقعاً؟
کروبه: نه، نه. آره اصلاً کلا زندگی ما دلی رفته جلو همیشه. با همدیگه یه جایی رو پیدا کردیم، یه باطریسازی بود توی فرشته. من کارم طراحیش بود دیگه حتی مثلاً اسمش رو این دوستمون خودش انتخاب کرده بود چون یه کانسپتی توی ذهنش بود، اون کانسپت رو ما مصور کردیم یه جایی درست کردیم و اینا. بعد شد یه رستوران ایتالیایی حالا فول سِرویس[22] و یه کوچولو شیک و اینا. بعد از فکر میکنم 7 ماه، 8 ماه که اونجا کار کرد یهویی مثلاً توی اولین حساب و کتاب به جاهای خوبی نرسیدیم و اینکه دورنمای خوبی ندیدم اصلاً از اینکه این داستان بخواد اینطوری ادامه پیدا بکنه و در یک تصمیم یک روزه تعطیل کردم رستوران رو.
م: شریک بودین با اون دوستتون؟
کروبه: بله بله. ولی خُب جا اجاره بود و اینجا بود هنوز از موعد اجارهش مونده بود و همون تو حالت بلاتکلیفی، تعطیل نگه داشتیم، دورهای هم بود که خُب من سرم خیلی شلوغ بود و واقعاً نمیتونستم به یک چیز اینطوری کنار حالا داستانهای دیگه بپردازم.
ا: ولی این کلی ضرر داشت براتون از لحاظ مالی.
کروبه: بله بله. به خاطر اون ضرره که به یک سمتی داشت میرفت من ترجیح دادم که ادامه پیدا نکنه. چون مثلاً ته ذهنم این بودش که آدم میتونه مثلاً یه کاری اینطوری باشه که بالا سرش هم نباشی و اون اتفاقی که باید بیُفته روی روال بیُفته ولی یهویی مثلاً توی اولین قدم یه چیز اینطوری رونمایی شد خُب خیلی خوشحالکننده نبود. برای همین کنسِلش[23] کردم.
م: مال چه سالیه این قضیه؟
کروبه: مال سال 87، 87 بسته شد. بعد اینجا همینطوری بود و یه روز یکی از دوستان زنگ زد که هوتن بیا دو تا غرفه هست، از بچههای خیریه بهنام، دو تا غرفه هست و بیا اینا رو بردار برای رستوران. گفتم خُب بستیم رستوران رو تموم شد رفت. گفت بابا بستیم چیه؟! خیریهست، بیا حالا این دو تا رو بگیر. بعد اون موقع ما یه برند[24] چیزی رو داشتیم تازه شکل میدادیم برای یکی از دوستان که همین تو این داستانهای غذایی بود و اینها، گفتم اوکی این دو تا رو ما حالا میگیریم بذار من بهت خبرش رو میدم. با اون صحبت کردم گفتم ببین دو تا غرفهست میخوای؟ الان وقت خوبیه برای لانچ[25] کردن این داستان؛ توی خیریه بریم و مثلاً اونجا محصولات رو معرفی بکنیم. اونم موافقت کرد و بعد در مورد این یکیش همینجوری لنگ در هوا بودیم که چه باید بکنیم؟! یه پنجشنبهای بود که این دوستمون به من زنگ زد، جمعهش اومد همینجا تو دفتر تو همون اتاق اونور نشستیم و قراردادی نوشتیم و غرفهها رو گرفتیم و دو تا غرفه رو گرفتیم. بعد داشتم فکر میکردم خُب برای اون یکیش چیکار کنیم؟ حالا این رو مثلاً جفتش رو بکنیم این یا فلان؟ با خانومم نشستیم فکر کردیم که آقا اصلاً اون رستوران چی شد که اینطوری یعنی به این وضع رسید …
{20:26}
م: ببخشید یعنی حتی برای امضا کردن این غرفه بازم دوباره حساب کتاب چیزی نکرده بودین؟
کروبه: نه من اصولاً حساب کتاب نمیکنم.
م: غرفهها رو دیده بودی از قبلش؟
کروبه: جان
م: غرفهها رو از قبل دیده بودین یا نه؟
کروبه: نه دیگه، خُب مثلاً ….
م: کانسپتش رو میدونستین.
کروبه: خیریههای بهنام دهشپور، خیریه خیلی پرعشقیه اصولاً …
م: درسته.
کروبه: … یعنی اصل داستان، اصل بر خیریهست دیگه. اون که دیگه اصلاً حساب کتاب نداره. ما مثلاً کارهای حساب کتابی هم حساب کتاب نمیکنیم اون که دیگه جای خودش رو داره. نشستیم با خانومم چک کردیم، یه ذره فکر کردیم که آقا اصلاً اون رستوران قبلی چی شد که اونطوری شد، دیدیم که اولین دلیلش این بود که اصلاً از جنس ما نبود، ما یه بار رفتیم و خودمون دیگه رغبت نکردیم دوباره بریم، چون مثلاً خودمون هیچوقت رستوران اینطوری نمیریم، یه جایی که هی بیان از جلومون لیوان بردارن، بشقاب بردارن، چیز تمیز بذارن، یکی مدامباید بالا سرمون باشه که چی براتون بیارم، این خیلی از جنس ما نیست. خُب اولیش این بود و بعد هی رسید به این داستان که آقا ما کی هستیم؟ دور و بریامون کی هستن؟ دوستامون کی هستن؟ اگه ما بخوایم یه جایی بزنیم که دوستامون بیان، اصلاً اونجا باید چه شکلی باشه و در حقیقت همون سرویسی که ما اصولاً تو این دفتر به مردم میدادیم به عنوان مشتری، خیلی ناخودآگاه شروع کردیم اون سرویس رو به خودمون دادن که اگه ما بخوایم رستوران داشته باشیم اصلاً چهجوری باید باشه و فلان و فلان و فلان، که یهویی گشت اون شب به دنیا اومد، یه جمعه شبی بود، اِسلوگناش[26] رو همون شب طراحی کردیم …
ا: که چی بود؟
کروبه: که بریم یه گشت بزنیم.
ا: چه قشنگ!
کروبه: لِتس گو[27] گشت و اسم رستوران هم که از همین کانسپت سفرهایی که میرفتیم و اینا و در حقیقت طبیعت و این جریانات و …
ا: من تو پرانتز اینو بگم، یکی از بخشهای در واقع بولد[28] زندگی هوتن انقدری که من میدونم و دیدم و اینها، بحث واقعاً طبیعتگردی و حالا تو طبیعت بودن و ایناست. حالا بعد راجع به ورزشهای اکستریمش حتماً صحبت میکنیم ولی یه بُعد دیگهش اینه که خیلی تو طبیعته و این گشت همینطور که گفت خلاصه از اون اومده.
کروبه: و اینکه اون غرفه رو خودمون برداشتیم. گفتیم که بیایم رستوران رو دوباره باز بکنیم حالا با این کانسپت.
ا: همونجا؟ همون فرشته؟
کروبه: همون فرشته، چون از اجارهش مونده بود دیگه. حالا براساس تجربههای کاری دفتر و همه چی دوباره اون اِستند[29] رو شروع کردیم طراحی کردن، لوگوش[30] طراحی شد، اسلوگنش طراحی شد، سر و شکل همه چی، بعد اون دوستمون هم که حالا یه برند دیگه رو قرار بودش که بیایم با هم دیگه بذاریم و اونجا در معرض دید، کارهای اونم کردیم و اینا باز خیلی تر و تمیز و خوب و اینا، یک سهشنبهای قرار بود نمایشگاه افتتاح بشه ما دوشنبه همه چیمون آماده شد، اونا کارشون آماده، ما هم کارمون آماده اومدیم جلو غرفه و اینا، بعد خیلی خوب شد و اینا، یه لحظه به خودم اومدم دیدم ای بابا! ما فردا باید اینجا غذا بدیم دست مردم …
م: در این حد حساب کتاب نبود.
کروبه: آره دیگه، چون تا این مرحلهش همیشه روتین[31] بود دیگه، این کار رو میدادیم دست کارفرما که آقا مثلاً عزیز خیلی مبارکتون باشه این خدمت شما، ما رفتیم. دیدم ای بابا ما خودمون فردا اینجا باید وایسیم و اینا، چیکار کنم؟ غذا رو چیکار کنم؟ چون اصلاً تو اون کانسپته به اینکه اصلاً چه غذایی رو میخوایم بدیم فکر نکرده بودیم. بعد نشستم فکر کردم که خُب مثلاً اون غذایی رو که اونجا میدادیم، درست کردیم تو اون سفری که رفته بودیم غذای باحالی بود، اینجا هم میشه. اون یکی هم که اینطوری اوکیه، اون یکی هم اوکیه. یهویی یه چندتا غذا درآوردیم که فردا اینا رو بدیم. بعد زنگ زدم به برادرم که هوشمند تو چهجوریه اوضاعت؟ الان خلوتی، شلوغی؟ گفت چطور؟ گفتم یه همچین داستانیه کمک میخوام، هستی؟ گفتش که آره میام و اینکه خُب رعنا هم که همیشه بود مثل همیشه تو این کارم کنارم بود و قرار شدش که همون غذاهایی که حالا تو سفرهایی درست کرده بودیم، اینا رو توی اونجا عرضه بکنیم. رفتم از رستوران یه سری وسایل کار بردارم که مثلاً بریم اونجا بذاریم، رفتم تو آشپزخونه دیدم یا خدا انقدر همه چی گندهست و بزرگ و خیلی صنعتی که اصلاً نمیشه اینا رو برد. بعد گفتم چیکار کنیم؟ دیگه زدیم به وسایل خونه، مثلاً یه دونه گریل[32] خونگی از خونهمون و از خونه مادرم و اینا یه چیزهایی رو جمع و جور کردیم و صبحش اومدیم وایستادیم توی غرفه.
{25:00}
ا: مواد غذایی چی؟
کروبه: دیگه همون صبح رفتم گرفتم. چون ببین تو داستان سفر اصولاً اینطوری نیستش که دغدغهی مواد غذایی داشته باشم، که مثلاً از تهران یه سری چیزها بریزیم تو ماشین، ببریم که داریم میریم سفر؛ نه همیشه رفتیم و هرجایی دیدیم که اونجا چی بود و چیکار میکنن و اینا از همون ها گرفتیم یه چیزی سرهمبندی کردیم دیگه. و اینکه اینجا هم همین اتفاق افتاد. سه تا غذا داشتم اونجا، یکیش ریجاب بود، یکیش کلوتا بود و یکی گِنو، که گنو یه کوهیه توی بالای بندرعباس، ریجاب یه جاییه در کردستان، کرمانشاه. و اورامان هم که همون …
م: منطقه غرب.
کروبه: بله، منطقه غرب. و در حقیقت این سه تا غذا ما اونجا شروع کردیم با امکانات خیلی بدوی واقعاً مثل همون اتفاقاتی که شاید توی سفر غذاها شکل میگیره، به همون سیستم ولی خُب غذا برقی بود دیگه دستگاه. درست کردیم و دادیم و بعد هی به همه چاخان کردیم. یعنی هی همه میگفتن رستورانتون اینجاست؟ ما هم میگفتیم بله بله ما رستوران داریم اینطوری، نمیتونستیم بگیم که خُب همین امروز به دنیا اومدیم، خبری هم نیست؛ بله ما مثلاً تو فرشته به زودی باز میشه و اینطوریه و اونطوریه؛ این داستانه هی گذشت، هی گذشت و هی گذشت و این چند روز خیریه گذشت و روز آخر خیریه بود و اینکه اونجا یه وُتی[33] بودش از دید بازدیدکنندههایی که اومده بودن و غذایی که خورده بودن …
م: نظرسنجی
کروبه: بله، نظرسنجی. یهویی بهترین غذای اون خیریه ما دراومدیم.
ا: چقدر جالب!
کروبه: بعد خلاصه دیدیم آقا کار دادیم دست خودمون، مثل اینکه بازش بکنیم، انقدر هم چاخان کرده بودیم نمیشد که، دیگه استقبال هم شده بود. و بعد درحقیقت سال 88، تیر ماه 88، اشتباه نکنم؟! نه ببخشید، اردیبهشت 88 اینجا رو ما باز کردیم، یعنی آنجا رو.
م: دوباره اون رستوران فرشته رو …
کروبه: آره دیگه. دیگه دکور عوض شد و شد گشت، یه رستورانی در چهارچوب غذای سالم، یعنی اصل اتفاق اونجا داستان غذای سالم بود یعنی با این نیت طراحی شد و درست شد. کارمون رو شروع کردیم که اون موقع هم قرار بودش که خُب مثلاً یه دورنمایی از کارهایی که میخوام توش بکنم توی ذهنم بود و شروع کردیم اون کارها رو انجام دادن اما اون دوره اصلاً انگار دورهی اون حرکت نبود و اینکه مردم هنوز پذیرای اون داستانها نبودن و اینکه شاید ما مثلاً لوکیشِنمون[34]، لوکیشن درستی برای اون جریان نبود. اولش اصلاً ما تنش داشتیم خیلی زیاد، از ظرف و ظروفی که جلوی مردم میذاشتیم قابل قبولشون نبود و به خیلیها که میاومدن برمیخورد که مثلاً بازخورد اینطوری داشتیم که من مثلاً به سگ خودم هم اینجوری غذا نمیدم، یه همچین ظرفی جلوی سگم هم نمیذارم، شما این رو مثلاً اومدین گذاشتین جلوی ما …
م: انتظار داره تو فرشته مثلاً برای حالا مخاطبین ما …
کروبه: حالا مثلاً ظرف ما چی بود؟ ظرف مس بود و اینها. ولی خُب اونموقع ذهنها آماده نبود هنوز برای این اتفاق. باز یه ذره گذشت و دیدیم ما برای جنگ که نیومدیم، اومدیم یه چیزی رو …
ا: پشنی[35] و لذتی …
کروبه: … با مردم بگذرونیم و اینطوری، عیب نداره بذار ما همرنگ جماعت بشیم. مثلاً ما داستانمون غذای سالم بود، خُب اون موقع اصلاً کانسپت اِسلوفود[36] اصلاً تعریف نشده بود که اینجا میاومدن داخل، مثلاً میگفتن که خُب اینجا فستفوده[37] دیگه، میگیم آقا فست فود نیست اتفاقاً اینجا نقطه مقابلش، غذا اگر زمان میبره چون ما هیچی خورد شده نداریم، ما مثلاً برای شما پیاز رو خورد میکنیم، غذاتون رو میپزیم، چون احساس میکنیم که باید اینطوری غذا آماده بشه و خورده بشه و اینا، و سر زمان غذا و این قبیل موارد خُب با خیلیها درگیر بودیم. خیلیها هم نه، میپسندیدن. بعد اونجا مثلاً برای اینکه این زمانی که مردم میخوان اونجا بذارن و یه طوری راحتتر بکنیم تحملش رو، بازی اومدیم گذاشتیم توی رستوران، بازیهای مختلف …
م: متراژش چقدر بود رستوران؟
کروبه: خیلی کوچولو بود، شاید مثلاً سالنمون 30 متر بود.
م: عجب تازه صندلی و نمیدونم و میز و اینا …
کروبه: آره. ولی آشپرخونه جدا بود دیگه، مثلاً کلاً روی هم شاید 60-70-80 متر بود.
م: باز با این حال جا شد که بازی و اینا بذارید.
کروبه: بازیهای چیز دیگه …
ا: رومیزی.
کروبه: رومیزی، آره و اینکه اینا باز یه مقدار باعث میشدش که حالا اونایی که میتونن تحمل بکنن و اینها اصلاً میاومدن اونجا که بازی بکنن و حالا یه غذایی هم بخورن.
{29:48}
(موسیقی)
ا: خُب دوستان اینم بگم، ما هر دفعه که میریم خلاصه تو دفتر دوستان، انواع و اقسام نویزهاست[38] و…
م: مثل همین صدا.
ا: آره، ما همیشه این الان بار دومه که توی یه کوچه بنبست تو جردن و توی یه پنجشنبهای رفتیم و الان تعطیل هم تازه هست ولی یه همسایهای خلاصه داره ماشینش رو ظاهراً بعد از یه هفته 10 روز …
م: باطری ماشینش نخوابه …
ا: آره، خلاصه اگر صدای نویز شنیدین ما رو ببخشین و ایشاالله که زودی میرن. خُب هوتن گفتی که خلاصه بردگِیم[39] گذاشتین و تو فرشته و اینا ولی آخرش دوباره دیدین که این خلاصه نمیگیره و موقعش نیست و بعد تعطیل کردین دوباره؟
کروبه: نه نه! ببین اون گرفت اتفاقاً خیلی هم رستوران پرمخاطبی شد. ما در حقیقت رویهی کارمون رو یه خرده تغییر دادیم یعنی از اون چهارچوبهایی که براساس اون رستورانها شکل داده بودیم، گفتیم که خُب نه الان مردم نمیپسندن، ما هم یه کاری رو با مردم میخوایم پیش ببریم، برای همین اگر که این نارضایتی اینطوری باشه که به قیمت اینکه خُب بالاخره یه جای عمومیه وقتی که در بازه، شما نمیتونی بگی که شما تشریف بیارید، شما تشریف نیارید. برای همین یه عده اومدن نشستن که خُب حالا در حقیقت موازین اینجا رو میدونن و اومدن یک تایم[40] خوبی رو بگذرونن و یهویی یکی از در میرسه که همه چی رو بهم میزنه، بهش برمیخوره که غذای من چرا دیر شد، بهش برمیخوره که چرا تو همچین ظرفی آوردین، بهش برمیخوره که این چه موزیکیه که گذاشتین؛ برای همین این داستانها اصلاً جور نمیشد و اینکه چون که این جریان هم واقعاً براساس یک نقطه نظرهای خاصی شکل گرفته بود، باز شاید کسی رستوراندار باشه، این قضیه اصلاً براش حل شده باشه بگه آقا رستورانه دیگه حالا یارو بیاد داد هم بزنه.
م: خوشش نیومد میره بیرون.
کروبه: بعد اصلاً چه میدونم خیلیها بیرون میکنن مشتری رو. میگه آقا اصلاً خوش اومدی! برخورد بد میکنن. ولی خُب اینی که ما دوست داشتیم که این داستان باهم بودنه واقعاً شکل بگیره اینه که خُب ما سر و شکل داستان رو یه ذره تغییر دادیم که این گروههای مختلف در کنار همدیگه بالاخره بتونن یه تایم خوبی داشته باشن. خیلی رستوران موفقی بود و اینکه خیلی اثرگذار بود در جایگاه خودش، مثلاً ما تو رستورانمون نوشابه نداشتیم، نوشابه گازدار مثل کوکا و فانتا و اسپرایت و اینا، همه چی رو طبیعی خودمون درست میکردیم. تا اون موقع واقعاً رستورانی نبود که همچین کاری بکنه و اصلاً نوشابه نداشته باشه، مردم عادت داشتن. بعد مثلاً در حین کار اصلاً یه شعار دیگه، یه اسلوگِین دیگه درحقیقت درست شد برای کارمون که ترک عادت موجب مرض نیست و اینکه این رو شروع کردیم برای مردم جا انداختن که شما تا حالا دلت میخواسته کوکا بخوری خُب حالا یه دفعه هم نخوری میبینی که اتفاقی نمیُفته. این رو روش وایستادیم، تغییرش ندادیم، نوشابه هیچوقت نذاشتیم توی رستوران …
م: چه شکلی منتقل میکردین به مشتری؟ به خاطر اینکه اون موقع که سوشال مِدیا[41] و اینستاگرام و اینا هم نبوده؟
کروبه: نه من خودم حضور داشتم اونجا تا یه تایم زیادی و اینکه اصل اتفاقه اصلاً توی سوشالایز[42] با مردم خیلی حضوری بود و اینکه اونجا با همین روال پیش رفت تا پسرم به دنیا اومد.
ا: من تا اینجا دو تا نکته بگم، من خُب حالا این شانس رو داشتم که تعداد دفعاتی رستوران گشت البته تو جردن که بعداً هوتن میگه رفتم، دوتا چیز برام خیلی جالب بود، حالا محیط خودمونیش و اینا بود، غذاهای بسیار جذابی که اسم هیچکدوم رو ما تقریباً نشنیده بودیم و هوتن خودش میاومد دونهدونه توضیح میداد و همونطور که گفت مال نواحی مختلف ایران و چیزهای واقعاً برای ما عجیب غریب بود ولی خُب فکر میکردی اینا خیلی عادیه که توی یه رستوران ایرانی …
م: بچه تهرونیها عجیب غریب بوده.
ا: آره دیگه و نوشیدنیهای خاص بود، این از این تیکهش، و خُب من همونجا میخوام حتی ازت هم پرسیدم یا بعداً که خُب آقا تو یه دفتر معماری داری، نمیدونم زن داری، بچه داری، حالا بگذریم که اون همه طبیعتگردی و ورزشهای فلان و اینا چهجوری وقت میکنی خودت بیای تو رستوران وایستی و با آدمها حرف بزنی، چهجوری مدیریت[43] میکردی این همه داستان رو؟
{35:00}
کروبه: ببین اون موقع نتونستم مدیریت بکنم، یعنی وقتی که بچهم هم به دنیا اومد انقدر عشق عجیبی بود و انقدر اتفاق عجیبی بود تو زندگی که اصلاً خودش تبدیل شد به بخش مهم زندگیمون. توی اون دوره من رستوران رو بستم. همزمان هم شده بود با یعنی سال 90-91، 91 بستم رستوران رو، همزمان شد با اون تورم اولی که توی ایران به وجود اومد و اینکه قیمتها هی روز به روز رفت بالا، رفت بالا …
م: چرخش نمیچرخید.
کروبه: نه! اون رستوران واقعاً برای اینکه چرخش بچرخه درش باز نبود، من درآمدم جای دیگه بود و من قیمتهای منو[44] رو افزایش ندادم، قیمتها بود همینطوری میگفتم حالا بالاخره یه روزی درست میشه دیگه. ولی مثلاً اونایی که رستوراندار بودن روز به روز اضافه میکردن بدون اینکه از چیزی ابا داشته باشن یا خجالت بکشن یا مثلاً شرمنده مشتری باشن، بالاخره بیزنس بود دیگه، ولی خُب اینجا چون بیزنس نبود من افزایش قیمت ندادم. بعد دیگه به یه جایی رسید این تورم که نگاه کردم دیدم که الان مثلاً این یارو که رفت بیرون این پول رو که داد من مثلاً یه دو تومن هم جیبش گذاشتم، اینجوری شد جریان. قشنگ ضرر بود ولی باز من هی امیدوار بودم که درست میشه و اینکه داستان بالاخره این تورمه کنترل میشه، برمیگرده و من میتونم مثلاً حالا یک قیمتی بذارم.
م: و همزمان هفت آبا چرخش میچرخید، یعنی فکر میکنم خیلی هم نمیرسیدی بالا سرش باشی، درسته؟
کروبه: بالا سر هفت آبا بودم از یه تاریخی بالا سر گشت کمتر بودم. اونم باز اینطوری شد که از یه جایی دیدم که، میگم چون واقعاً خیلی بیفکر من همه کارهام رو شروع میکنم، اونجا دیدم که یه حالی شد؛ اصلاً مردم انتظارشون رفت به سمت اینکه من اونجا باشم. یعنی مثلاً دوستان، حالا هر کسی که میرفت من نبودم، زنگ میزدن آقا کجایی؟ میگفتم آقا من نیستم، من مسافرتم. ای بابا! بعد دلخوری به وجود میآورد.
م: چه عجیب!
کروبه: بعد دیدم که نه اصلاً اشتباهه این حد بودن، الان اینجا دیگه به یه جایی رسیده، دیگه اِستیبل[45] شده، باید بکشم عقب و اینکه مردم عادت بکنن به اینکه آقا اونه، جریان اونه، جریان این نیستش که من باشم حتماً، خانومم باشه و نمیدونم ما اینجا رسیدگی بکنیم و اینها و این انتظار رو کمرنگ کردیم، اونجا دیگه افتاد روی روال خودش و داستانش و من هم بیشتر دفتر بودم.
ا: بعدش که دیگه بستی دوباره دیگه کار جدیدی شروع نکردی تا چند سال فقط دفتر بود؟
کروبه: آره، آره. دفتر بود و بچهداری.
ا: بچهداری.
کروبه: یعنی در اصل بچهداری بود و دفتر. یعنی در حقیقت تا 2 سالگی البرز من سعی کردم که واقعاً از لحظه به لحظهش اون حظ کامل رو بتونم ببرم.
ا: چقدر جالب.
کروبه: و اینکه خُب همه اینها مصادف شده بود با یه سری از اتفاقاًت اجتماعی دیگه که مثلاً وقتی که رستوران رو بستم دیدم که خُب الانی که اینطوری شده، تورم شده، اینطوری شده، این منو رو هم من الان یهویی بخوام، مثلاً اون موقع ما یه غذایی رو میدادیم مثلاً 8 هزار تومن، بعد دیدم الان اون 8 هزار تومن رو باید بدم 23 هزار تومن مثلاً، که اصلاً خودم نمیتونستم این داستان رو هضم بکنم برای خودم، بعد میگفتم حالا چهجوری به مردم بیای بگی که خُب اون که تا دیروز میخوردی 8 هزار تومن امروز شده 23 هزار تومن، اصلاً یه حالا بدی بود. بعد اصلاً این حال بد مردم، این نگاهها که آقا مثلاً چه میدونم تو هم همرنگ جماعت شدی، تو هم که مثلاً مثل بقیه شدی و اینا، این رو نمیتوستم هضم بکنم. گفتم که چه کاریه؟! الان که البرز هم به دنیا اومده و وقتم که اینطوریه، اینجا رو میبندمش. و بستم رستوران رو خیلی راحت.
ا: بعد دوباره کی باز کردی؟
کروبه: دوباره البرز دیگه دو سالش شد و از آب و گل دراومد و اینا. یه جایی رفته بودیم برای افتتاح رستوران یکی از دوستان، بعد اون بغل یه مغازهای بود برای اجاره، بعد دیگه خانومم گفت بابا بیا باز کنیم رستوران رو، حیف و اینهمه زحمت کشیدیم و اینا، بعد گفتیم که دیگه باشه.
ا: اون دیگه 30 متر هم کوچیکتر بود، درسته؟
کروبه: اونم آره؛ اونم باز همونجوری بود.
ا: خیلی واقعاً نقلی بود.
کروبه: یه رستوران فسقلی، تو یه دونه پاساژ خیلی داغون قدیمی، تو یه دونه کوچهی خیلی داغون جردن.
ا: یعنی شما اگر نمیشناختی گشت رو امکان نداشت بری یا ببینیش یا حتی مثلاً از درش هم رد شی بری تو، میگفتی حالا تو این پاساژ داغون، معلوم نیست چیه.
{39:46}
کروبه: آره، که اونم باز فکر شده بود. یعنی بعد از اینکه خانومم پیشنهاد داد که بیایم این کار رو دوباره راه بندازیم، اومدم دیدم که عه! ببین اونجایی که ما بودیم، با خودمها خیلی اشتباه بود دیگه، فرشته و اون لایهای از اجتماع که حالا بالاخره اونجا زندگی میکنن و تو اون سالها خُب یک لایهی دیگه سرازیر شدن به اون منطقه و اینها که اصلاً حالا شرایط خودشون رو داشتن و خُب خواستههاشون چیز دیگهای بود، گفتم آقا من تو همینجا اون کانسپت اولیهای که تو ذهنم بود رو شروع میکنم، بدون سر و صدا، بدون هیچ خبری خبری. ببین ما اونجا تو فرشته روز اولی که در رستوران رو میخواستیم باز بکنیم نه به کسی گفته بودیم افتتاحیه، نه گفتیم فلان، هیچی! در رو باز کردیم، توی مغازه پر شد، جلوی در یهویی به خودمون اومدیم 35 نفر پشت در منتظر بودن که بیان تو.
م: عجب!
کروبه: اولین روز کاری! یعنی اصلاً ترسناک بود داستانه. و خُب بعد فکر کن این وسط با اینهمه آدم هم تو باید چلِنج[46] داشته باشی که بخوای خودت رو ثابت بکنی که خُب ما واقعاً برنامهمون یه چیز دیگهست، با اون چیزهایی که تو ذهن شماست اینجا فرق میکنه، اینجا مثلاً اون رستوران که فکر میکنید نیست. ولی اینجا اون اتفاقه بسترش بود، یعنی انقدر اون کوچه داغون و بهم ریختهست و انقدر اون پاساژ کثیف و داغون و بهمریخته بود که کسی همینجوری رغبت نمیکرد سرش رو بندازه بیاد تو، وقتی هم میاد تو انقدر سطح انتظارش پایینه که میاد توی یه همچین پاساژی. برای همین تو رو میتونه راحتتر قبول بکنه به عنوان حالا یک جریانی.
ا: بعد حالا تا اونجایی که من میدونم و یادمه اون رو رفتی روبهروش تو همون پاساژ یه جا رو گرفتی که یه مقدار بزرگتر بود سالنش و در کنارش یه شعبه دیگه یادمه باز کردی و نگرفت، چی شد؟ تو زعفرانیه؟
کروبه: آره، خُب ما مثلاً اینجا رو که شروع کردیم خیلی بدون سر و صدا شروع کردیم، ولی یهویی خودش شروع کرد مخاطب خودش رو ساختن و اینکه مجموع اتفاقاًتی که تو ذهنم بود رو اونجا شروع کردم به عنوان یه پروتوتایپ[47]، آزمون و خطا کردن و فیدبک[48] آدمها رو گرفتن. در حقیقت من اومدم برخلاف روالی که زندگیمون بود که من کارم، کار معماری و معماری داخلی بود و این رستوران یه هابی[49] بود کنار جریان، گفتم که خُب حالا میایم عوضش میکنیم. رستوران رو تبدیل میکنم به کار چون از این طرف باز از جانب داستانهای کارفرما و فلان و اینها واقعاً خسته شده بودم و اینکه گفتم خُب این کار رو شروع میکنم دیگه برای خودم کار کردن حالا یه جایی رو میگیرم، طراحی میکنم، کاملش میکنم، فول فرنیشاش[50] میکنم و حالا …
م: خودم بهرهبرداری میکنم.
کروبه: نه حالا میفروشمش یا هر کاری میکنم؛ این نباشه که برم برای نظر یه نفری بیام کار بکنم و این داستان نظرها، یعنی در حقیقت این حضور کارفرمایی که خیلی سلیقهای میخواست که نظراتش رو اعمال بکنه، ما هم بالاخره در جایگاه کسی که برای یک نفر داریم کار میکنیم باید اونا رو اعمال میکردیم، اینا یه ذره برام خستهکننده شده بود. گفتم خُب بیام رستوران رو تبدیل بکنم به بیزنس اصلی بعد دیگه هرکاری که دلم میخواد رو تو معماری انجام بدم، دیگه هرکاری رو انجام ندم و این رو کردم یک پروتوتایپ برای یک اتفاقی که اون اتفاقه یک چیزی بودش که مجموع فعالیتهای ما رو توی دفتر کاور[51] میکرد یعنی، یعنی اگر که قرار بود بزرگ بشه بخش معماری رو درگیر میکرد، داستان مِدیاش[52] بخشهای دیگه دفتر رو درگیر میکرد و خودش هم که بالاخره درگیری خودش رو داشت. این خیلی سریع و خیلی خوب رسید به یک نقطهای که خیلی نقطهی رضایتبخشی بود. غذاها همونطور که گفتی غذای بومی هم عرضه میکردم اونجا، غذای بومی غیرمتعارف؛ مثلاً یک ماه یه غذایی از یه جایی رو انتخاب میکردم اون غذا رو میدادم ولی مجموع غذاها هیچکدوم غذای جایی نبود، غذاهای ما همه سرهمبندی بود. سرهمبندی براساس و پایهی ناچاریهای سفر، خُب؟ به خاطر اینکه آدم تو سفر وقتی که میره خُب همه چی مهیا نیست. براساس آنچه که داشتیم ما یه چیزی سر هم میکردیم، یعنی اصولاً تو سغر اینجوریه جریان. و تو اونجا این اتفاق میافتاد که اینها رو تبدیل میکردم به یک جریانی که این جریانه تو رستوران هم قابل ارائه باشه. منوی ما منوی ثابت نبود، یعنی مثلاً چون اونم باز براساس فرآوردهای بود که دستمون میرسید، این نبودش که …
ا: فصلی بوده دیگه.
کروبه: بله، فصلی، هفتگی، اصلاً عوض میشد غذاها و اینکه باز مردم این رو عادت کرده بودن. یعنی میدونستن که میان اینجا، میاومدن ما یه منویی داشتیم حتی خیلیها دیگه اون منو رو نگاه نمیکردن، میگفتن که مثلاً 5 نفریم، یه دونه غذای گیاهی بهمون بده، یه دونه دریایی بده، یه دونه مثلاً گوشت قرمز بده، یه دونه اینطوری بده، اصلاً انتخاب نمیکردن.
{45:04}
م: طراحی غذاها رو خودت میکردی؟
کروبه: بله. در حقیقت رِسِپی[53] غذاها، طراحیش رو و همهی این داستانها، همه خودم بودم و اینکه اونجا حضور خیلی پررنگ داشتم؛ از خرید اونجا رو خودم انجام میدادم تا درِ رستوران که میبستم میاومدم بیرون آخر شب.
ا: خُب من هنوز پس جواب سوالم رو نگرفتم، چهجوری واقعاً میرسیدی هم دفتر معماری، هم اون، هم یه عالمه کارهای شخصی دیگه؟
کروبه: خُب میگم یه ذره دفتر معماری رو تو این فاز کار کمرنگش کردم. یعنی اینها رو کردم کارهایی که دلم میخواد، داستان اصلی کاره تبدیل شد به رستوران و حالا قضیه سفر و کارهای دیگه هم اینطوری بودش که باز اونم چون روال زندگیمون بود، من درِ رستوران رو میبستم؛ وقتی میخواستم برم سفر، در رو میبستم و اینکه دیگه مشتریها میدونستن که اگه میخوان بیان یا باید زنگ بزنن یا اینستاگراممون رو نگاه بکنن که آقا ما مثلاً نیستیم. بعد این مثلاً باز برای خیلیها که رستوراندار بودن یه ذره عجیب بود که آقا مگه میتونه آدم درِ رستوران رو ببنده مثلاً یه ماه بره؟ ولی خُب من میگفتم آره میشه! به خاطر اینکه ما در رستوران رو میبستیم میرفتیم و وقتی که میاومدیم در رو باز میکردیم دوباره عین روز اولش میشد، همه میاومدن. چون اصلاً نوع مخاطبمون مخاطب رستورانی نبود که برن غذا بخورن. در حقیقت به همه هم میگفتم که آقا گشت واقعاً رستوران نیست، گشت یه لایف استایلـه[54]؛ در حقیقت یک فضاییه که ما زندگی خودمون رو داریم با شما به اشتراک میذاریم.
ا: چه جالب!
کروبه: و مخاطب این رو قبول کرده بود و این شد اتفاق جذاب برای آدمها، شاید که من مثلاً این رو، یعنی واقعاً این رو خیلی ایمان دارم که واقعاً غذای خارقالعادهای ما نمیدادیم اونجا، این نبودش که توی نوع غذا بگیم که خوراکی ما دست مردم میدادیم که این خوراک خیلی اتفاق عجیبی بود که مثلاً لنگهش رو پیدا نمیکردن، ولی ما خوراکی دست مردم میدادیم که سعی میکردیم اینطوری باشه که لنگهش رو پیدا نکنن. در حقیقت اون انرژی و اون اَتمُسفِر[55] و اون …
م: تجربه.
کروبه: … شاید برای کسی که داره توی رستوران یک خوراکی رو امتحان میکنه فرقی نکنه روی ذائقهش که این گوشتی که داره میخوره واقعاً این گوشت از کجا اومده و چهجوریه و فلان و فلان و فلان، ولی من اون چیزی که برای اونجا میگرفتم همه چیش برای من اهمیت داشت که این گوشت از کجا اومده،چهجوری بوده. واقعاً خریدهامون سوپرمارکتی انجام نمیشد و اینکه چیزی که اونجا من تهیه میکردم برای مواد اولیه رستوران، مطمئن بودم و هستم که بالای 90% مردم جامعه برای خونهشون اینطوری خرید نمیکنن؛ از نوع روغنی که اونجا مثلاً استفاده میشد تا مواد پروتئینی تا مواد سبزیجات و همه چی. همهی اینها خیلی حساب شده بود، نوشیدنیها خیلی حساب شده بود. بعد دیگه یواش یواش داستانهای این خوراکی که میدادم حساسیتش رفت به این سمت که خُب اوکی، ما فلان جا فلان چیز رو براساس اون امکانات درست کردیم آیا این غذای سالمی بود که ما خوردیم؟! بعد مثلاً شروع کردم روی طب ابنسینا و اینا خوندن …
م: عجب!
کروبه: باگهای[56] اون رو درآوردم که عه! مثلاً فلان چیزی که من زده بودم اصلاً با اون ترکیب درست نبود، حذف کردم. و این حذف و اضافهها خیلی علمی شد روی داستان یعنی خوراکها تبدیل شد به خوراکی که برای جسم آدم مفیده نه اینکه یه چیز خوشمزهست. باز این شد یک شعار دیگه، که آقا من یه غذای خوشمزه به شما نمیدم، من یه غذایی به شما میدم که در وهلهی اول غذای مفیدیه برای بدن شما و اینکه حالا از قضای روزگار خوشمزه هم هست. و اینکه اینا هی ذهن آدمها آماده میشد با این جریان و این آماده شدن ذهن همش از این نشات میگرفت که من اونجا حضور داشتم، با تکتک آدمها حرف میزدم، میز پاک میکردم، زمین پاک میکردم و غذا رو میبردم روی میزها، همهی این کارها رو میکردم، یعنی این نبودش که به عنوان اونِر[57] یه رستوران مثلاً برم پشت دخل بشینم و مثلاً حساب و کتاب کنم.
م: هیچوقت فکر نمیکردی منی که مثلاً یه دفتر طراحی دارم، به هرحال کلی کار باکلاس دارم انجام میدم، نباید میز رو پاک بکنم، نمیدونم نباید پشت دخل بشینم …
کروبه: اصلاً، اصلاً. انقدر اون کار برام لذتبخش بود و مثلاً میگم یه جاهایی مثل مدیتِیشن[58] بود یعنی میدونی اون فضای چهاردیواری رو یه طوری ساخته بودم واقعاً از ته قلب، که خودم از تمام دغدغههایی که داشتم تو طول روز و هرچی که بود و اینا از درِ رستورانم که میاومدم تو، حالم خوب میشد و اینکه این داستان رو سعی میکردم که، یعنی سعی نمیکردم، خیلی ناخودآگاه این به مشتریم هم منتقل میشد …
{50:00}
ا: درسته، ما حالا اینستاگرام گشت رو حتماً تگ[59] میکنیم توی پستهایی[60] که میذاریم. حتماً برید ببینید هم محیطش رو هم غذاها، ظروف همه چیز خاصه و فکر کنم که دقیقاً میفهمید که هوتن چی میگه. ما چون وقتمون کمه اینم سریع میگی که هم شعبه دومی که زدی چی شد، هم این …
کروبه: ببین این کوچیکه خُب یه پروتوتایپ بود. بعد این پروتوتایپه یهویی مخاطب زیادی رو به وجود آورد. بعد مخاطب زیادی که به وجود آورد دوباره تبدیل شد به اینکه یه عده پشت در میایستادن و این آدمهایی که پشت در میایستادن برای من عذاباآور بود، به خاطر اینکه نه اونجا دلم میخواست که حالا مثل روال رستوران بیام بگم که خُب دوست عزیز غذات رو خوردی دیگه مثلاً …
ا: پاشو.
کروبه: … پشت در منتظرن. نه دوست داشتم این اتفاق بیُفته، رستوران هم درش شیشهای بود، اونایی که پشت در وایمیستادن هی نگاهشون مثلاً روی میز مردم بود؛ این باز یه اتفاق بدی بود که مردم اون حال خوب رو نمیتونن تجربه کنن و اینکه خُب رستوران، یعنی این مغازهی روبهروییمون بزرگتر بود و جادارتر تصمیم گرفتم که منتقلش بکنم به اونجا و همزمان هم یه دوستی اومد گفتش که آقا منم میخوام، من اصلاً تفکر شعبه دادن توی ذهنم نبود، یک لاینی[61] رو درست کرده بودم که تو اون توسعه مثل مثلاً گشت اِکسپِرِس[62] مثلاً، حالا یک اسم دیگهای داشت البته که هنوز هم داره، اون لاین قرار بود توسعه پیدا بکنه ولی این گشتی که من خودم توش بودم میگفتم این زمانی میتونه تبدیل بشه به دو تا که دو تا هوتن وجود داشته باشه وگرنه این امکان نداره که بشه دو تا.
ا: درسته.
کروبه: یه دوستی اومد و تو همون گشت هم با هم آشنا شدیم، در حقیقت در قالب مشتری که میاومد رستوران و میرفت، اومد گفتش که من میخوام این داستان رو راه بندازم یک جایی و اینها، اولش در قالب راه انداختن گشت نبود، گفت من میخوام یه کار اینطوری راه بندازم گفتم من کمکت میکنم، حالا در جایگاه هفت آبا. نه در قالب مشتری، در قالب یک دوست و یک سرویس رایگان و اینکه کمکش بکنم که این یک جریانی رو بیاد راه بندازه. ولی این یواش یواش تبدیل شد به اینکه نه یه جایی هستش و اینطوری و اینها، یهویی شد اینکه گشت شد دو تا.
ا: شعبه.
کروبه: آره، شد شعبه. بعد برای خودم اون شعبه هم یک بخشی از پروتوتایپ بود تو ذهنم که اینکه آقا اون ساختاری که تو ذهنت هست که این رستوران زمانی میتونه دو تا بشه که هوتن دو تا باشه این رو هم امتحان بکن خُب ببین که درست فکر میکنی یا اشتباه میکنی. تفسیر خودم از این داستان این بودش که آقا تو این گشت یه عده دارن میان همسفر تو بشن دیگه، یه عده حال میکنن با تو برن سفر، خیلیها هم حال نمیکنن با تو برن سفر، یه جور دیگه سفر رو دوست دارن، اون رو میکنیم یه سفر با دوستمون شاهین.
ا: خُب.
کروبه: که شاهین همسفرهای خودش رو میتونه داشته باشه، منم همسفرهای خودم رو میتونم داشته باشم. اما غذایی که اونجا ارائه میشد عیناً غذایی بود که تو اینجا ارائه میشد و اینکه هر روز یه سری از غذاهایی که باید مثلاً غذای اصلیمون بود یه دونه دیگ درست میکردیم نصف میکردیم، نصفش رو من میفروختم نصفش رو اونجا میفروختیم.
ا: بعد اونجا چی شد بسته شد؟
کروبه: اونجا دوباره خورد به این داستان تورم خیلی سنگین عجیب غریبی که الان هم همچنان درگیرش هستیم.
م: 96.
کروبه: بله، بعد 96 به بعد دیگه! یعنی اوجش دیگه که این انفجار تورمی بود پارسال، خُب ما با یه عدد و رقم قراردادی وارد اون ملک شدیم بعد یهویی مالک اونجا گفتش که من خرج بچهها رو دارم به یورو[63] میدم و اینکه یهویی اجارهی ما شد یه چیز عجیب غریب یورویی که حساب کتاب کردیم که آقا ما هر کاری که بکنیم با این قیمتی که داریم غذا رو میفروشیم و با این حاشیه سود و این داستانها، دیگه توجیه نداره. یعنی هر چقدر هم کار بکنیم اون حجم اجاره رو نمیتونیم پرداخت بکنیم.
ا: و شعبه جردن هم گفتی یه سال پیش بستین به خاطر کرونا بود؟
کروبه: بله بله، آره. ولی خُب اونجا چون تو اون یکی شریک بودم بعد بالاخره شرکاء هم …
ا: ماجرای خودشون رو دارن
کروبه: … اونا هم فکر عایدی هستن. میدونی من فکر بیزنس نبودم تو این داستان ولی اون دوتا دوتا چهارتا میکنه که آقا مثلاً ما انقدر وقت گذاشتیم، اینطوری کردیم، اونطوری کردیم، درآمده چی شد و اینها، کما اینکه من با این شرط وارد جریان شدم که این کار، کار سودآوری که شما فکر میکردین نیستها، این کار یه دورنما داره و تو دورنمای این جریان میرسیم به یه اتفاق خیلی خوب که خُب اونا صبر هم نمیتونستن بکنن.
ا: و به عنوان آخرین سوال این بخش، الان برنامه آیندهت برای گشت چیه؟
{54:50}
کروبه: ببین گشت سر جای خودش هست. در حقیقت من گشت رو به عنوان یه پروتوتایپ میبینم همچنان، برنامه توسعهش هم کلید خورد و مثلاً ساختمونی که قرار بود که این داستان رو منتقل بشه به اونجا و هرکدوم از اِلِمانهای ریزریزی که حالا به عنوان یک چیزی یه گوشهی دیوار، یه جایی و یه داستانی بود توی این برنامهی جدید این تبدیل میشه به یه دپارتمان[64] خودش و دپارتمانها به صورت مجزا و حالا زیر یه سقف دارن، قرار بودش که کارشون رو بکنن، ولی خُب اونم قرار بودش که تیرماهی، که تیرماه گذشته بود افتتاح بشه ولی چون اصل اتفاق گشت اصلاً براساس روابط اجتماعیه یعنی …
ا: درسته.
کروبه: … من تو گشت دِلیوری[65] ندارم چون اصلاً با کانسپت پکِیجینگ[66] مساله دارم و هیچوقت دلیور[67] نکردم ولی برای مشتری هم غذا فرستادم چون اونا میدونستن که جریان چیه و حالا تو اون بستهبندی ذرت و نمیدونم اینها قبول میکردن یا اینکه ظرف میفرستادن براشون پر میکردم ولی باز مشتری غریبهای که حالا یه غذا میخواست و حالا به هر دلیلی اصرار میکرد این میرفت براش بهش برمیخورد که آقا مثلاً، چون مردم عادت کردن الان یه لقمه غذا که بخورن توی تلی از…
م: کلی زباله تولید بکنن.
کروبه: … کاغذ و مقوا و چیز بزک دوزک ببینن که میخوان یه لقمه غذا بخورن و خیلی توجه به این ندارن که این لقمه غذایی که خوردن چقدر صدمه جانبی به …
ا: محیط زیست.
کروبه: … زمین وارد کردن. چون این داستان خط قرمزمون بود و داستان پروتکلهای[68] بهداشتی، من اصلاً گشت رو قبل از اینکه دولت بیاد بگه باید بسته بشه این مشاغل، بستم. به خاطر اینکه هرجور فکر کردم اینکه ما چهجوری میتونیم اینجا رو ایزوله[69] بکنیم که مردم با خیال راحت بگیم ما اینجا رو ضدعفونی کردیم، اصلاً شدنی نبود. چون شدنی نبود درش رو بستم.
م: عجب. خُب قسمت بعدی میخوایم راجع به چی صحبت کنیم؟ این داستان که به نظر تموم شد ولی امید چیزهایی که تو تعریف میکردی هم خیلی جذاب بود.
ا: من فکر کنم چیزهایی که من خودم خیلی علاقهمندم راجع به ورزشهای اکستریمی که هوتن انجام میده بپرسم، تجربیاتش خیلی عجیبه واقعاً برای من، همیشه سوال بود برام. راجع به شاید کارهای دیگهای که هوتن کرده که من نمیدونم که حتماً یه چیزهایی هست و راجع به کارآفرینی در جنوب یه مقدار صحبت کنیم که هوتن شروع کرده یک پروژهای رو و شاید یه سری چیزهای شخصی مثل روتینهاش و توسعه فردی و غیره.
م: مرسی، مچکر از همه عزیزانی که ما رو شنیدن. قسمت بعدی رو همینجایی که این قسمت رو میشنوید …
ا: چند روز بعد میتونید گوش بدید.
م: آره، آخه ممکنه که بلافاصله بعد از انتشار گوش ندن ولی خُب به هرحال همینجا میتونید پیداش کنید خلاصه.
ا: آره، راست میگی شاید هم یه هفته دیگه باشه. مرسی خداحافظ.
م: خداحافظ
[1] تیزر (Teaser): ویدئوی کوتاهی است که قبل از انتشار یک فیلم سینمایی، برنامهی تلویزیونی یا بازی ویدئویی و… بهمنظور آگاهسازی ارائه میشود.
[2] اینستاگرام (Instagram): یک شبکهی اجتماعی برای بهاشتراکگذاری عکس و ویدئو
[3] مدل کسب و کار (Business Model)
[4] بیزنس پلن (Business Plan): طرح کسب و کار
[5] ورزش های اکستریم (Extreme Sports): ورزشهای ماجراجویانه؛ به ورزشهایی گفته میشود که با ریسک بالایی همراه هستند. این فعالیتها اغلب شامل سرعت، ارتفاع، سطح بالایی از فعالیت بدنی و تجهیزات بسیار تخصصی است.
[6] دوچرخه سواری دانهیل (Downhill Biking): شاخهای از ورزش دوچرخهسواری است که در دامنههای شیبدار و ناهموار کوهستان، انجام میشود.
[7] بیزنس (Business): کسب و کار
[8] کانسپت (Concept): مفهوم
[9] کاتالوگ (Catalog)
[10] کارآفرینی (Entrepreneurship)
[11] بنیان گذار (Founder)
[12] سرویس (Service): خدمت
[13] دیزاین فرم (Design Firm): شرکت طراحی
[14] گرافیک آرت (Graphic Art): هنر گرافیک؛ شاخهای از هنر است که طیف وسیعی از هنرهای بصری را شامل میشود.
[15] پروداکت دیزاین (Product Design): طراحی محصول
[16] پیک (Peak): اوج
[17] کانفیلیکت (Conflict): تعارض
[18] بیس (Base): پایه
[19] بیزنس من (Businessman): شخصی که در زمینهی کسب و کار و تجارت، فعال است.
[20] آی دی (ID: Identity): شناسهی کاربری
[21] لندرور (Land Rover): نام یک خودروساز انگلیسی است که خودروهای دو دیفرانسیل و مخصوص آفرود تولید میکند.
[22] فول سرویس (Full-service): خدمت کامل؛ برای توصیف شغلی استفاده میشود که طیف کاملی از خدمت را به مشتریان ارائه میدهد.
[23] کنسل (Cancel): لغو کردن
[24] برند (Brand)
[25] لانچ (Launch): راهاندازی کردن، عملیاتی کردن
[26] اسلوگان (Slogan): شعار
[27] لتس گو (Let’s Go): بیا بریم
[28] بولد (Bold): قابل توجه، برجسته
[29] استند (Stand): ایستادن؛ در اینجا منظور نوعی غرفهی نمایشگاهی است.
[30] لوگو (Logo)
[31] روتین (Routine): کارها و یا اقداماتی که بهصورت منظم، تکرار میشوند.
[32] گریل (Grill): دستگاهی مخصوص کباب کردن گوشت و مرغ و…
[33] وت (Vote): رای
[34] لوکیشن (Location): مکان، موقعیت
[35] پشن (Passion): شور و اشتیاق، علاقه
[36] اسلوفود (Slow Food): طیفی از غذاهای محلی و سنتی را گویند که با مواد اولیهی مرغوب بومی، تهیه میشود.
[37] فست فود (Fast Food)
[38] نویز (Noise): سر و صدا
[39] بردگیم (Board Game): بازی رومیزی؛ به دستهای از بازیها گفته میشود که شامل یک صفحهی اصلی و اشیاء مختلف برای بازی در آن صحفه است.
[40] تایم (Time): زمان
[41] سوشال مدیا (Social Media): رسانهی اجتماعی؛ البته به جای آن اغلب از اصطلاح شبکهی اجتماعی استفاده میشود.
[42] سوشالایز (Socialize): معاشرت کردن با دیگر افراد در رویداد یا مکانی
[43] مدیریت (Management)
[44] منو (Menu)
[45] استیبل (Stable): ثابت، پایدار، مداوم
[46] چلنج (Challenge): چالش
[47] پروتوتایپ (Prototype): نمونهی اولیه
[48] فیدبک (Feedback): بازخورد
[49] هابی (Hobby): سرگرمی
[50] فول فرنیش (Fully Furnished): مبله کردن، تجهیز کردن مکانی با اسباب و اثاثیهی کامل
[51] کاور (Cover): پوشش
[52] مدیا (Media): رسانه
[53] رسپی (Recipe): دستور آشپزی
[54] لایف استایل (Life Style): سبک زندگی
[55] اتمسفر (Atmosphere): جو، فضا
[56] باگ (Bug): سوسک؛ در اینجا منظور اشکال یا نقص است.
[57] اونر (Owner): صاحب، مالک
[58] مدیتیشن (Meditation): مراقبه
[59] تگ (Tag): برچسب زدن
[60] پست (Post): اشاره به پُستهایی است که در شبکههای اجتماعی منتشر میشود.
[61] لاین (Line): خط، مسیر
[62] اکسپرس (Express): سریعالسیر
[63] یورو (Euro): واحد پول چندین کشور اروپایی است.
[64] دپارتمان (Department): بخش، واحد
[65] دلیوری (Delivery): تحویل
[66] پکیجینگ (Packaging): بستهبندی
[67] دلیور (Deliver): تحویل دادن
[68] پروتکل (Protocol)
[69] ایزوله (Isolate): منفرد کردن، مجزا کردن چیزی از محیط اطرافش
هنوز هیچ دیدگاهی وجود ندارد